در جست‌و‌جوی بهشت – قصهٔ لیلا

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

می‌گوید مقصدش امامزاده طاهر کرج است. توقف دارد و بعد برمی‌گردد خیابان ولیعصر. مدیر آژانس می‌گوید کرایه‌اش قابل توجه است و نوبت به تو افتاده. از دفتر مهاجرتی به امامزاده طاهر؟ به ترافیک اتوبان فکر می‌کنم و بعد به کرایهٔ قابل توجهش! یادم می‌آید که موعد قسط شهریه‌ام نزدیک است. دل را به دریا می‌زنم و می‌روم. 

موهای آشفته و درهمی دارد که انگار صدسال است شانه نخورده. یک بارانی بلند پوشیده. هوا سرد است، ولی بارانی نیست. تا رسیدن به امامزاده طاهر یک کلمه حرف نمی‌زند. وقتی به آنجا می‌رسیم من هم پیاده می‌شوم. با خودم می‌گویم فرصت خوبی است تا به دیدار شاملو، گلشیری، مختاری و پوینده بروم. او هم به‌سمت دیگری می‌رود. آفتاب کم‌جان عصر پاییز روی سنگ قبر کهنهٔ آن‌ها می‌تابد. از قبر شاملو که دیگر چیزی نمانده است. وقتی بلند می‌شوم، او را از دور می‌بینم که بر سنگ گوری نشسته است. برمی‌گردم توی ماشین. بیست دقیقه بعد می‌آید. صورتش از خیسی اشک قرمز شده. از پنجره بیرون را نگاه می‌کند، دستش را روی شیشه می‌گذارد، با دستمال اشکش را پاک می‌کند و خودش را می‌ریزد بیرون. دیر یا زود همه‌شان حرف می‌زنند. اما او انگار دارد برای خودش حرف می‌زند:

«حتی به خوابم هم نمی‌آید. یعنی این‌قدر از من متنفر است؟ توی آن ماجرا من هیچ تقصیری نداشتم. اما نمی‌خواست قبول کند. گفت باید بروم و رفت. گفت باید چند روز بروم. باید از همدیگر دور شویم تا بتوانم فکر کنم. می‌روم لاهیجان خانهٔ مادرم. برای چند روز رفت و هیچ‌وقت برنگشت. بارها از خودم پرسیدم چرا توی آن اتوبوس لعنتی فقط باید لیلا می‌مرد. فقط او باید می‌مرد تا من یک عمر با عذاب وجدان و عذاب نبودن او سر کنم. هر روز عکس‌هایش را روی در و دیوار ببینم. به پایش بیافتم که مرا ببخشد. اما یک مُرده توی قاب که نمی‌تواند به آدم جواب بدهد.»

تمام تنم یخ می‌کند. به زحمت می‌گویم که متأسف‌ام و برایش صبر آرزو می‌کنم. او می‌گوید سه سال از فوت همسرش گذشته است. دکتر گفته اگر اینجا را ترک نکند، دیوانه خواهد شد. چون بعد از سه سال هنوز برایش تازه است و نتوانسته مرگ او را بپذیرد.

«‌از دوشنبه‌ها متنفرم. لعنت به آن دوشنبه‌ای که لیلا گفت قرار است دوستش پگاه از اصفهان بیاید و چند روزی مهمان ما باشد. پگاه آمد. خیلی خوشگل بود و صمیمی. جوری با من رفتار می‌کرد انگار مدت‌هاست مرا می‌شناسد. تا آمد خانه، پیش‌بند بست و گفت خودش می‌خواهد برایمان آشپزی کند. لیلا هم با این صمیمیتش مشکلی نداشت. لیلا از آن‌هایی بود که نمی‌توانست حرف را توی دلش نگه دارد. اگر ناراحت می‌شد حتماً می‌گفت. صداقت محض بود. حتی فردایش یک ساعت ما را توی خانه تنها گذاشت و بیرون رفت. زن بی‌همتایی بود. خبر نداشتم بعداً همین پگاه قرار است چه آتشی توی زندگی‌ام بیاندازد و لیلا را برای همیشه از من بگیرد. بارها بعد از آن اتفاق از خودم پرسیدم چه کسی مقصر بود؟ من؟ پگاه؟ یا حتی لیلا؟ اما این‌ها بی‌فایده بود. لیلا مرده و جوابِ هیچ سؤالی جای خالی‌اش را پر نمی‌کند. پگاه یک هفته بعد از رفتنش شروع کرد به من پیغام دادن. جملات زیبا و پرمعنا می‌فرستاد. یک‌بار حتی نوشت تو شبیه آن هنرپیشهٔ معروف هستی. اوایل پیغام‌هایش را به لیلا نشان می‌دادم. لیلا سکوت می‌کرد و گاهی هم می‌خندید. با همهٔ صداقتش زن مغروری بود. می‌گفت او هر چه می‌خواهد بگوید. رفتار تو برای من مهم است. اما نمی‌دانم چه شد که از یک جایی به بعد، وقتی پیغام‌های پگاه صمیمانه‌تر شد، آن‌ها را از همسرم مخفی کردم. کار احمقانه‌ای بود که خودم دلیلش را نمی‌دانستم. بیشتر از همیشه عاشق لیلا بودم و قرار بود به بچه‌دار شدن فکر کنیم. معمولاً در جواب پگاه یک متشکرم یا خیلی ممنونم ساده می‌گفتم. اما او هر روز پیغام می‌داد و من یک‌جورهایی من به این پیغام‌های هرروزه عادت کرده بودم. مثل عادت کردن به سیگار یا چیزی شبیه این. مثل یک راز یواشکی که همهٔ آدم‌ها برای خودشان دارند. پیغام‌های پگاه هم شده بود یواشکیِ زندگی من. نمی‌دانستم قرار است به کجا ختم شود و یک جواب بیش از «ممنونم» می‌تواند همه‌چیز را زیرورو کند. یک روز ازم پرسید: «تو از من خوشت می‌آید؟» نمی‌دانم شیطان رفت زیر پوستم یا روحی خبیث توی جلدم که جواب دادم: «‌اگر خوشم نمی‌آمد بهت جواب می‌دادم؟» همین. فقط همین. من از کجا می‌دانستم یک کینهٔ قدیمی از لیلا به دل دارد. توی دانشگاه پسری که پگاه را می‌پرستید، به لیلا پیشنهاد ازدواج داده و او رد کرده بود. از کجا می‌دانستم تمام این روزها را پیغام داده، آمده خانه‌مان که همین جمله را از دهان من بشنود. عصر که برگشتم خانه، لیلا روی صندلی راحتی نشسته بود. موزیک ملایمی گذاشته بود. رفتم ببوسمش. صورتش را پس کشید و چنان تلخ نگاهم کرد که تلخی نگاهش هنوز که هنوز است زندگی‌ام را مثل شوکران کرده است. عادت نداشت توی هیچ مسئله‌ای حاشیه برود یا مقدمه‌چینی کند. راه به راه می‌رفت سر اصل مطلب. گفت صورت کسی را ببوس که ازش خوشت می‌آید. یک چیزی توی دلم ریخت پایین و نشستم روی مبل. اول انکار کردم. پیغام خودم را نشانم داد. پگاه از پیغامم برایش اسکرین‌شات گرفته و فرستاده بود.

رفت توی اتاق و در را پشت سرش بست. اگر او را از دست می‌دادم، دیوانه می‌شدم. رفتم پشت در و صدایش زدم. بارها عذرخواهی کردم. اما جواب می‌داد که تنهایش بگذارم. نه با گریه حرفش را زد و نه با داد و بیداد. آن‌قدر غرور داشت که اگر از درون هم خرد شود، بیرونش را حفظ کند. برای همین شخصیت منحصربه‌فردش عاشقش شده بودم. چه مرگم شده بود که آن جواب را به پگاه دادم. دو ساعت بعد در اتاق را باز کرده بود. لباس پوشیده و ساکش را بسته بود. گفت می‌خواهد تنها باشد. یک ساعت بعد پیغام داد: من حرکت کردم به‌سمت لاهیجان. لطفاً به خواست من احترام بگذار و مدتی با من تماس نگیر.

برایش نوشتم دوستت دارم. اما جواب نداد. هرگز جواب نداد.هرگز…»

صدای گریه‌اش شدید می‌شود. شوری اشک را در دهانم حس می‌کنم. من هم دارم گریه می‌کنم. هیچ حرفی برای زدن ندارم. کاش نیامده بودم. گریه‌اش که آرام می‌شود، ادامه می‌دهد:

«با خودم عهد کرده بودم امروز این راز بزرگی را که بر دلم سنگینی می‌کند، بریزم بیرون و قرعه به نام شما افتاد. تا شب هفت لیلا یک کلمه هم نتوانستم حرف بزنم. فقط بی‌صدا اشک می‌ریختم. هیچ‌کس نمی‌دانست من باعث مرگش بودم. با دست خودم عزیزترین کَسَم را فرستاده بودم توی دامان مرگ. می‌رفتم سر خاکش و التماس می‌کردم مرا ببخشد. التماس می‌کردم به خوابم بیاید. اما هرگز نیامد. به خواب خیلی از فامیل رفت، اما تا به امروز یک بار هم به خواب من نیامده است. یک بار بلند شدم رفتم اصفهان که پگاه را بکشم و بعد خودم را. عهد کرده بودم بکشمش و پای همه‌چیزش هم بایستم. صبح روز بعدش نزدیک‌ترین دوست لیلا به من تلفن زد. گفت خواب لیلا را دیده که پیغامی برایم فرستاده. گفته اگر می‌خواهم مرا ببخشد باید همان روز برگردم تهران. دوستش پرسیده بود چرا باید لیلا تو را ببخشد؟ تلفن را قطع کردم و با اولین اتوبوس برگشتم تهران. حتی برای رساندن آن پیغام هم مرا لایق ندانسته و به خواب دوستش رفته بود. ساعت‌ها جلوی عکسش زانو زدم و التماس کردم که مرا ببخشد. اما هیچ مرده‌ای تا به‌حال از توی قاب عکس حرف نزده است. دو بار خودکشی کردم. نجاتم دادند. مدتی بستری بودم. هیچ‌کس تا به امروز نمی‌داند. شما اولین کسی هستید که دارم این راز سربه‌مُهر را برایش می‌گویم. شاید چون غریبه‌اید. چون می‌روید. مرا نمی‌شناسید. به اصرار مادرم دارم می‌روم. دکتر گفت دور شدن از این مکان کمکم می‌کند. گفتم آخر آنچه توی دلم هست را هم با خودم می‌برم. غم آدم، رنج آدم همه‌جا همراهش است. مادرم گریه کرد. التماس کرد. گفت داری مرا دق می‌دهی. با خودم گفتم بگذار به حرفش گوش کنم. طاقت ندارم خون مادرم هم بر گردنم باشد. برای رفتن هیچ شوقی ندارم. هیچ‌جای دنیا، هیچ‌چیز منتظرم نیست. برای من شروع دوباره‌ای وجود ندارد. می‌روم که پیش چشم عزیزانم نباشم و این‌قدر آزار نبینند.»

وقتی پیاده می‌شود غروب شده. نمی‌توانم به آژانس برگردم. می‌روم و لیوانی قهوه می‌خرم. توی ماشینم می‌نشینم. دم غروب خیابان‌ها پر از شلوغی و شور هستند. همه دارند می‌دوند تا سریع‌تر به جایی برسند که اسمش خانه است. تلخ‌ترین قصه‌ای که در این مدت شنیده‌ام، قصهٔ لیلاست. جلوی چشمم زنی شکل می‌گیرد. سعی می‌کنم مجسمش کنم؛ زنی مغرور و زیبا، و می‌دانم هرگز لیلا را از یاد نخواهم برد. به مرد فکر می‌کنم. کسی که جهنمی را در درون خودش حمل می‌کند؛ چگونه می‌تواند به بهشت برسد؟…

ارسال دیدگاه